ـ دیشب خواب عجیبی دیدم...
مرد فنجان قهوه را آرام روی میز گذاشت. نگاهش را تعقیب کرد. به صورتش خیره شد و گفت:
ـ چه خوابی؟!
جرعه ای از قهوه اش را نوشید اما جوابی نداد. نگاهش را به سمت یادگاری های روی دیوار حرکت داد. مرد که سکوت او را دید، دستانش را در هم قفل کرد و گفت:
ـ اوردمت اینجا تا با هم یه قهوه بخوریم و در مورد آینده حرف بزنیم.
صورتش را بلند کرد و به چشمان او نگاه کرد. مرد حرفش را خورد. تاب نگاه سرزنشگر او را نداشت. صورتش را چرخاند و به دختر و پسر جوانی که کنار آنها نشسته بودند نگاه کرد. صدای باز شدن در بلند شد. سه دختر جوان با سر و صدا وارد کافی شاپ شدند. صدای یکی بلند بود و شاد. دختر دوم هیس بلندی گفت و دختر سوم بی خیال از همه جا میز چهارم را پیشنهاد داد. زن به صدای دختران جوان گوش داد. و سعی کرد چهره های آنان را تصور کند. مرد تسلیم شد و گفت:
ـ یادت میاد؟! ده سال پیش بود. اولین باری که دیدمت...
زن به صدای دخترها گوش می داد و به چهره مرد خیره شده بود. مرد نگاهش را از او می دزدید. به دختران جوان که پشت به زن نشسته بودند نگاه کرد و ادامه داد:
ـ تو کتابخونه دانشگاه همدیگه رو دیدیم. یادته دیگه؟!
یکی از دختران جوان گفت: قهوه اسپرسو...
صدایش ناگهان قطع شد. شاید دوستش نگاه سرزنش باری به او انداخته بود. زن آنها را نمی دید.
ـ حتما یادته دیگه! این چه سوالیِ! داشتم کتاب در جست و جوی زمان از دست رفته مارسل پروست رو تحویل کتابدار می دادم. بهم گفتی شما این کتاب رو خوندید؟! با غرور گفتم بله! همه ی جلدهاش رو! بهم خندیدی. در واقع پوزخند زدی. گفتی لابد کلی ام لذت بردین؟! منم که فقط یه صفحه از داستان رو خونده بودم و چون هیچی ازش نفهمیده بودم دیگه ادامه نداده بودم اما فکر می کردم اگه بگم این کتاب رو نخوندم خیلی برام افت داره، با یه لبخند ساختگی اما مطمئن گفتم: بله! کتاب زیبایی بود! با خنده گفتی جبران خلیل جبران گفته آدمایی که به اجبار می خوان جذاب به نظر برسن بیشتر از همیشه نفرت انگیز می شن! به نظرم کتاب هاش رو بخونید چون هم پست مدرن نیست که هیچی ازش نفهمید و نتونید بخونید، هم میزان کلاس گذاشتن باهاش در سطح خیلی بالاییِ! میتونید کتاب رو بخونید و بعد پُزِ خوندنش رو بدید!!
مرد خندید.
ـ هنوزم وقتی یاد اون روز میُفتم گلوم خشک میشه! به زور سرپا وایستادم!! می خواستم آب شم برم لای صفحه های همون کتاب لعنتی!
مرد آهی کشید و گفت: ـ ولی بدجور دلم رو بردی...!
صدای دختران جوان قطع شده بود. کافی شاپ در سکوت بود. و گاهی صدای پچ پچ ضعیفی سکوتش را می شکست. پنجره های کافه با انواع کاغذها پوشیده شده بود و نور شمع و چراغ های کم نورِ رنگی، دود سیگار و بوی خوشایند قهوه زن را به خلسه برده بود. در فنجان قهوه اش نگاه کرد. و سعی کرد گذشته ی دوری را که مرد می گفت به خاطر بیاورد.
اما در فنجان قهوه اش فقط تیرگی بود...هنوز به آخر نرسیده بود...
ـ روزی که اومدم خواستگاریت اصلا فکر نمی کردم بهم جواب مثبت بدی! طور عجیبی نگام کردی. گفتم کارم تمومه. نمیدونم چی شد که این تیکه از کتاب نامه های عاشقانه یک پیامبر جبران به ذهنم رسید. همون جبرانی که به خاطر تو همه ی کتاب هاش رو خوندم! هنوزم فکر میکنم اگه اون جمله رو نگفته بودم تو هیچ وقت بهم جواب بله رو نمیدادی!
گفتم: ماری! میخواهم برای تو فقط یک برگ سبز باشم، که هوا می جنباندش تا درست هماهنگ با شور آن لحظه سخن گوید، و چنین می کنم!
بهت گفتم ماری! اما انگار تو ماری دلبند جبران بودی، نه من!
مرد به دختر و پسر جوان نگاه کرد. پسر به آرامی سیگار می کشید. و زیر گوش دختر نجوا می کرد.
زن نگاهی به دختر و پسر میز کناری انداخت و لبخند کمرنگی زد. سکوت کافه آزارش می داد. انگار خیابان شلوغِ شهری شلوغ جزئی از این کافه نبود. هیچ صدایی نبود. فکر کرد: لعنت به این پنجره های دو جداره!
مرد تکه ای از کیک مقابلش را برید و در دهان گذاشت. گفت:
ـ چرا قهوه ات رو نمی خوری؟ سرد شد!
به صدایش گوش کرد. خالی بود. از احساس، از عشق، از انسانیت...
سعی کرد صدای ده سال پیش را به خاطر بیاورد. آرام بود و مودب. گاهی لرزان و بیشتر اوقات مغرور...
صدایش خالی بود. اما دستانش می لرزید. مرد صبرش را از دست داد و گفت:
ـ خدایا ببین چه چرندیاتی می¬گم... هر دومون می¬دونیم چرا اینجاییم پس چرا با من بازی می¬کنی؟ من به خاطر تو خیلی کارا کردم. اما تو حاضر نیستی به خاطر من کوتاه بیای... یه چیزِ کوچیک ازت خواستم! به احترام هشت سال زیرِ یه سقف زندگی کردنمون به حرفم گوش کن!!
صدایش آرام شد و ملتمسانه...به جلو خم شد. انگشتانش گاهی از هم باز می شدند و دوباره دور فنجان قهوه حلقه می زدند.
ـ یه بار فقط! یه بار به حرف من گوش بده. همیشه تو هر کاری دوست داشتی کردی! حالا به حرف من گوش کن! عزیزِ من اینا دین و ایمون و آدمیت ندارن! زندگی مشترکمون به جهنم. خودت گفتی میخوای تقاضای طلاق بدی خب بده! ولی...
گشت... در صدایش دنبال احساس گشت. در دستانش دنبال ترس گشت. در چشمانش دنبال محبت گشت...
یکی از دختران جوان پشت او گفت: خاک بر سرت! اون گفت توام باور کردی؟!
پسر جوان سیگارش به آخر رسیده بود.
فقط صدای او بود که در مغزش می پیچید اما نمی فهمید...
دلش میخواست صدای شهر را بشنود. صدای ترافیک، صدای فریاد، صدای بوق های ممتد. صدای چراغ های قرمز و بچه های دست فروش...
اما فقط صدای او بود...
صدای او که دلش میخواست بگوید: ماری... ماری دلبندم!
اما گفت: اگه بری سراغ پلیس و در مورد قاچاق شرکت حرفی بزنی اتفاقی برات میفته که برای امیر حسین افتاد. اونها به امیر حسین رحم نکردن. تو که دیدی؟!تو اونجا بودی! اون شب لعنتی...تو برام گفتی، تو گفتی دیدی ماشینی که امیر حسین رو زیر گرفت از عمد بهش زد. پس چرا متوجه نمیشی بهت چی میگم؟!!!
دلش میخواست صدای او را نشنود. هر صدایی جز صدای او...
لعنت به پنجره های دو جداره...
ـ باور کن فایده نداره! اون مدارک رو بده به من. مهریه ات رو که میدم هیچی. هرچقدر که دلت بخواد بهت پول میدم. برو هر کجای دنیا که دوست داری زندگی کن...از اینجا برو... دنیا پر از کثافته! تو میخوای با این کارت چی رو ثابت کنی؟! اینا رو توپ تکون نمیده! حتی یکی از آدمای کثیف دنیا کم نمیشه!
انگار آشنا نبود. نه صداش، نه حرف هاش، و نه حسِ توی نگاهش...
ـ چرا حرف نمیزنی؟! این چه سکوتیه؟! چرا جواب منُ نمیدی؟! چی می خوای؟! بگو تا برات انجام بدم...
دختر و پسر جوان به آرامی از جای خود بلند شدند. صدای خنده دختران میز پشتی که گاهی زن را از صدای مرد رها می کرد قطع شد. شاید به تلخیِ احساسِ بی فایده ی دوستی پی برده بودند.
بوی تلخ قهوه و شمع معطر و سیگارهای لوکس زنانه برای او بی فایده بود. به صدا احتیاج داشت. برای فرار از صدای آزاردهنده¬ی حرف های مرد...
صدای مرد خسته بود و خشن. مستاصل...
دستانش انگار در اختیار خودش نبودند. و چشمانش از نگاه کردن به او فرار می کردند.
مطمئن شد که اینجا آخر داستان است. آخر نامه ی عاشقانه جبران...
ماری، ماری دلبندم...
مرد دستانش را در موهایش فرو برد. زن لبخند تلخی زد و به آهستگی گفت:
ـ دیشب خواب دیدم تو اومدی بالا سرم.
صدای زن می لرزید.
ـ همه جا مثل الان ساکت بود. بهت گفتم چه خوب شد که اومدی. منتظرت بودم. بیا شام حاضره. فقط نگاهم کردی. گفتم چی شده؟ گرسنه نیستی؟!
یه دفعه نفهمیدم چی شد. دیدم تو یه جنگلیم. تو دنبالم میکردی و من از دستت فرار میکردم. می دوئیدم! رسیدی بهم. با یه چاقوی بزرگ دست چپم رو قطع کردی... ولی هیچ خونی از دستم نمیومد. به دستم نگاه کردم. درد نداشت! خواستم حلقه ی توی انگشتمُ که حالا قطع شده بود رو در بیارم. اما تو اومدی بالا سرم. که دیدم آتیش گرفتی. تموم وجودت می سوخت...
مرد بهت زده نگاهش کرد. اینبار نگاهشان در هم تلاقی کرد. زن نیشخندی زد و گفت:
ـ آره... حتی یه دونه از آدمای کثیف دنیا کم نمیشه اما یکی به آدمای کثیف دنیا هم اضافه نمیشه...
سکوت کافه با صدای بلند شدن زن شکست. آرام کیفش را روی دوشش انداخت. نگاهی به مرد کرد. حرف های نگفته را در فنجان قهوه اش دفن کرد و دور شد. تلفن مرد لرزید. مرد به گوشی تلفن همراهش خیره شد. همسرش هنوز از در خارج نشده بود. تلفن را جواب داد و زیر لب گفت:
ـ بله.
چند لحظه ای سکوت کرد. به زن که از کافه خارج میشد نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت: ـ قبول نکرد.
به درِ نیمه باز خیره شد. همسرش از زاویه نگاهش خارج شد. چشمان مرد خیس شدند. شاید چند دقیقه گذشت، شاید چند ساعت، شاید چند سال که صدای ترمز محکم ماشینی را شنید. صدای برخورد چیزی یا کسی با ماشین. صدای فریاد. صدای حرکت ماشین.و دوباره صدای فریاد. صدای درخواست کمک. صدای همهمه...
اما صداها محو شدند.
لعنت به پنجره های دو جداره...
کلمات کلیدی: